محمدمحمد، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات جوانه زدن پسر نابغه ام محمد

پنج ماهگی عشق من

عکس های اتلیه محمد(اتلیه ابرنگ) پی نوشت: در این روزها اصلا یادم نمی اید گذشته درذهن من مصدری داشته اصلا یادم نمیاید کی بافته شده م فقط یادم میاد خدای باقنده ام،خدای روز وشبم محمد نازنینم رو همچون گره به تارو پودم رست.. از دار قالی زندگی من رو بالا برد بافته شدم و شدم یک پارچه به نام انسان گویا بدون محمد عزیزم نخ نمایی بیش نبودم. ممنون شازده شوارکار قصه های شبانه ام ممنون که به من جان دادی . ممنون. مادرت آرزو ...
19 ارديبهشت 1394

چهارماهگی شازده

برکت خدا همین جاست. خدای من همین جاست. همینجا تو دستای همسرم.همینجا بین عروسک های پسرم. خدای من همین جاست .تو مهربونی شوهرم. تو نگاه پسرم. خدای من تو قلب من است. همون قلبی که به خاطر وجود این دو مردهمیشگی زندگی ام می تپد. همین نزدیک ها خدایم شوهرم و پسرم در پناهت. ...
19 ارديبهشت 1394

سه ماهگی محمد عزیزم

پی نوشت: پسرم شب_هر شب من دیشب ،تو رو به  گهواره ی ستاره ای دوختم تا صبح نشی. تو رو بوییدم، تو رو نگاه کردم برای فرار از هزاران فکر وخیال به تو اندیشیدم پسرم اتاق تو برای من یعنی ارامش ....بوی تو یعنی ثانیه های زندگی ام.   ...
19 ارديبهشت 1394

دوماهگی آقا محمد

  پی نوشت:مادری من یه حس نابه یه حس عجیب تو دنیای واقعی. یه نقطه سر خط . یه شروع نو. یه آب گوارا. مادری من قاعدتا حس نیست. یه ایمانه ...یه نیرو ..یه کشش. پسرم .. مادرانه فدای تک تک مویرگهای بدنت نذرهایم به پای بیست انگشتانت. نذرهایم همه و همه برای خدایی که تو را به من دادو برای من زندگی را معنا کرد. نوشته مامان ارزو در اتاق محمد درحالی که محمد یه خواب عمیق رفته ومامان منتظره تا بابا از سربازی بیاد.       ...
18 ارديبهشت 1394

زمینی شدن اقا محمد

روز دوشنبه 7مهر ماه بود که به دلایل مختلف با بابایی تصمیم گزفتیم که یک روز زودتر برم دکتر و چکاب بشم بنابراین روز سه شنبه رفتم پیش خانم دکتر و ایشون از اینکه اینهمه من چاق و چله شده بودم تعجب کرده بود و برام ازمایش فوری نوشت بعداز انجام ازمایش دکتر بهم گفت که حتما باید فردا ساعت 6 بیام بیمارستان واورژانسی عمل بشم باورم نمی شد که دارم به لحظه دیدار عشق دومم نزدیک می شدم ودرعین حال خیلی استرس داشتم خه دفع پروتین خیلی بالایی داشتم ونگران شما که نکنه اتفاقی برات بیوفته .بالاخره مامان فرح هم با پرواز ساعت 1 اومد و بابایی و مامان فرح ساعت3.30 خوابیدن اما من همچنان خوابم نمی اومد وساعت 5.30 خوابیدم ساعت 6 بیدار شدیم و اماده حرکت حدود ساعت 7 بود که ...
15 آذر 1393

نیمه ی شعبان

پسر عزیزم مهدی، 23 خرداد مصادف با شب نیمه شعبان روز تولد حضرت مهدی(عج) بود روزی که من همیشه عاشق این روز بودم تو این روز همه جا جشن وشادیه و خیابونا همه چراغونین .انشاالله شما که به دنیا اومدی با مامان و بابا میری و این زیبایی رو میبینی.روز22 خرداد دایی رضا شیر کاکائو میدادن مامانی این قدر خورد که میخواست بترکه و باباجونی هم خیلی کمک می داد البته در کنارشم کارای جشن فردا و آش نذری رو هم انجام می داد خلاصه شب با عزیز برگشتیم خونه .مامان فرح داشت لباس بافتنی شما رو میبافت انصافا که خیلی قشنگ شده خوش به حالت که همه این همه دوستت دارن مامان فرح تا حالا کلی لباس برات بافته که یکی از یکی خوشکل ترن دست مهربونش درد نکنه.بابایی رفته بود به کارای جش...
17 مرداد 1393